کلام ناب اسلامی | ||
على بن مغیره مىگوید که شنیدم امام صادق علیه السّلام مىفرمود: جبرئیل نزد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم آمد و او را [میان زندگى مرفّه و تنگ] مخیّر ساخت و به او اشاره کرد که تواضع در پیش گیرد، و جبرئیل براى پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم خیرخواه بود. پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم براى تواضع نزد خدا همچون بندهاى طعام مىخورد و همچون بنده مىنشست. جبرئیل به هنگام رحلت پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم کلیدهاى همه گنجهاى جهان را نزد ایشان آورد و گفت: اینها کلیدهاى گنجهاى جهان است که پروردگار برایت فرستاده است تا هر آنچه زمین بر خود حملمىکند از آن تو باشد بىآنکه چیزى از مقامت بکاهد. پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: یار مهربان فرازمند ما را بس. بهشت کافى / ترجمه روضه کافى، ص: 172
جمعه 92/11/4 .:. 12:18 صبح .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
امام صادق علیه السّلام مىفرماید: یکى از آزاد کردههاى امیر المؤمنین علیه السّلام پولى از آن حضرت درخواست کرد و حضرت علیه السّلام فرمود: هر گاه بهره خود را از بیت المال گرفتم با تو تقسیم مىکنم. او گفت: براى من کافى نیست. او نزد معاویه رفت و معاویه به وى صلهاى داد و او هم نامهاى به امیر المؤمنین نوشت و پولى را که از معاویه گرفته بود به آگاهى حضرت رساند. امیر المؤمنین علیه السّلام در پاسخ او این نامه را نگاشت: امّا بعد، مالى که در دست توست، پیش از تو، در دست دیگرى بوده و پس از تو، به دست دیگرى افتد و تو از آن همان بهرهاى را دارى که براى خدا برمىدارى، پس خود را بر فرزندت مقدم بدار، زیرا جز این نیست که تو مال را براى یکى از دو نفر گرد مىآورى:
یا کسى که با آن به طاعت خدا برخیزد که در این صورت با آنچه تو بدبختشدهاى، او خوشبخت شده است، و یا فردى که با پول تو به معصیت الهى کمر بندد، که در این صورت با آنچه تو براى او گرد آوردهاى، به بدبختى کشانده شده است، و هیچ یک از این دو شایستگى آن را ندارند که تو بر خویش مقدمشان بدارى و براى او بارى بر دوش خود نهى، پس براى آنکه گذشته است به رحمت خدا امیدوار باش و براى آنکه خواهد آمد به روزى خدا اعتماد کن. بهشت کافى / ترجمه روضه کافى، ص: 104 سه شنبه 92/11/1 .:. 1:45 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
در تفسیر على بن ابراهیم و در توضیح آیه قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ [1] آمده است: «ذانوس» یا «ذونواس» از پادشاهان حمیر که خود را یوسف نام نهاده بود با گروهى از هواداران خویش که آنها نیز یهودى مسلک بودند به جنگ با اهالى نجران پرداخت. آنها همچنان بر دین مسیح ادامه مطلب... دوشنبه 92/10/30 .:. 9:12 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
در یکى از سفرهاى پیامبر، همراهان به ایشان گفتند: یا رسول اللَّه! اصلا آب نداریم و نزدیک است هلاک شویم. حضرت فرمود: «این گونه نیست، خدا با ماست و من به او توکل مىکنم و او پناه من است» سپس ظرفى خواست که در آن آب باشد. در یکى از مشکها جرعهاى آب پیدا کردند که حتى یک نفر را سیراب نمىکرد. حضرت دستش را داخل مشک گذاشت، آب از انگشتان آن حضرت جارى شد و همسفرانش خوردند و چهارپایان خود را سیراب کردند، در حالى که چند هزار نفر بودند. رسول خدا فرمود: گواهى دهید که من به حق فرستاده خدا هستم. ______________________________ (1) بحار: 17/ 27، حدیث 10. جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام، ص: 20 یکشنبه 92/10/29 .:. 6:16 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
امام صادق علیه السّلام فرمود: مردى بود که روغن زیتون مىفروخت و پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را دوست مىداشت او هر گاه مىخواست دنبال کارى برود نخست پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم را دیدار مىکرد و این شیوه از او شهرت یافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مىآمد آن حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گردن مىکشید تا آن مرد او را ببیند. یک روز خدمت حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم رسید و حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم هم براى او گردن برافراشت و او به پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نگریست و رفت و طولى نکشید، که برگشت و چون پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم دید که او چنین کرد با دست به وى اشاره کرد که: بنشین. او در برابر پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نشست و حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از او پرسید: امروز کارى کردى که پیش از آن نمىکردى [یعنى زود برگشتى]، و او در پاسخ عرض کرد: اى پیامبر خدا! سوگند به آن کسى که تو را براستى و درستى براى هدایت مردمان برانگیخت، یادت دل مرا فرا گرفته است، تا جایى که نتوانستم پى کارم روم و نزد شما بازگشتم. پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم براى او دعا کرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم چند روز را گذرانید بىآنکه او را ببیند، پس از حال او جویا شد. بدیشان عرض کردند: یا رسول اللَّه! چند روزى است که او را ندیدهایم. پس رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم کفش بر پاى کرد و اصحابش نیز با او کفش بر پاى کردند و پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان رسیدند و ناگاه دیدند که در دکان مرد کسى نیست. حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از همسایگانش حال او را پرسید. گفتند: یا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امین و درستکار بود جز آنکه خصلتى خاص داشت. حضرت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها مىافتاد- پس رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: خدا او را رحمت کند. بخدا که مرا سخت دوست مىداشت و اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مىآمرزید. بهشت کافى / ترجمه روضه کافى، ص: 111
یکشنبه 92/10/29 .:. 1:21 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
مى گویند: یک نفر مُعَیْدى (عَرَب بیابانى) عازم کاظمین بود و اراده داشت تا امامین: موسى بن جعفر و محمد الجواد علیهما السلام را زیارت نماید. هنگامى که وارد بغداد شد، از طریق کاظمین سؤال کرد و به وى نشان دادند، و از آنجائى که آمدنش از جانب رَصَّافَه [1] بود طبعاً راهش از طریق جادّه ابو حنیفه بود. و چون قبلًا به زیارت نیامده بود چون به أعْظَمِیَّه رسید، چنان پنداشت که: قبر أبو حنیفه همان کاظمین علیهما السلام مىباشد و آن مزار مزار جوادَین است. مُعَیدى داخل شد و شروع کرد به زیارت و با خود گفت: امشب من نزد أئمّه مىمانم و شب را تا به صبح به بیتوته و بیدارى بسر مىبرم. هنگامى که شب فرا رسید و وقت بستن درها گردید، شخص مسؤول بستن درها مرد کورى بود، برخاست و شروع کرد به ندا دادن که: کسى دیگر نیست؟! من مىخواهم درها را ببندم! برخیزید و بیرون روید! مرد نابینا که دربان قبر بود چون ندا در مىداد: بروید! همچنین عصاى خود را به سمت راست و چپ به گردش در مىآورد تا مبادا کسى باقى مانده باشد، و معیدى که مىخواست شب را در آنجا بماند از دست او به آرامى مىگریخت تا وى نفهمد. وقتى که مرد کور یقین حاصل کرد که احدى دیگر باقى نمانده است، در را بست و سرش را بست و رفت که بخوابد. على حَسَب الظَّاهر این مرد أعْمى هر شب با خود تمثیلهاى را اجرا مىنمود، یعنى به صورت و مثال نمایش و رویت، صحنهاى را اجرا مىنمود. لهذا نیمه شب از خواب برخاست و به جانب در رفت و دقّ الباب را کوفت، و خودش گفت: کیست؟! و خودش جواب داد: من ابو بکر هستم أعْمى گفت: بفرمائید! و پس از بازکردن در گفت: سیّدنا أبو بکر، أهلًا و سَهْلًا به صِدِّیق! أهلًا به همراه و همنشین رسول خدا در غار! اهلًا به پدر زن پیغمبر! أهْلًا بالخلیفة الاوَّل! بفرمائید استراحت کنید! و در این حال در را بست. و پس از مقدار مختصرى نیز براى مرتبه دوم در را کوفت و خودش گفت: کیست؟! و در پاسخ خودش گفت: من عمر مىباشم! أعْمى در را گشود و گفت: بفرمائید. سیّدنا عُمَر، أهلًا و سَهلًا به فاروق! أهلًا به پدر زن پیغمبر! أهلًا بالخلیفة الثّانى! بفرمائید استراحت کنید! الآن سیّدنا ابو بکر در اینجاست. و أیضاً پس از مقدار مختصرى براى مرتبه سوم در را زد و خودش گفت: کیست؟! و در جواب گفت: من عثمان هستم! أعْمى در را باز نمود و گفت: بفرمائید! سیّدنا عثمان، أهلًا و سَهلًا به ذو النُّورین! أهلًا به صِهْر رسول الله! أهلًا بالخلیفة الثّالث! بفرمائید استراحت نمائید! اینک سیّدنا ابو بکر و سیّدنا عمر در اینجا هستند! و پس از فاصلهاى دراز و مدتى طویل برخاست و در را کوفت و خودش گفت: کیست؟! و در پاسخ با صدائى ضعیف و مرتعش جواب داد: من على هستم! أعمى گفت: برو! هیچ کس اینجا نیست! مُعَیدى فهمید که: آمدنش بدینجا اشتباه بوده است. فوراً برخاست و با عصاى سنگینى که بر آن تکیه مىداد و خود را از حمله سگها حفظ مىکرد، بر آن مرد کور مىنواخت تا جائى که دستش مىرسید. به قدرى وى را با عصا کتک زد تا به سرحدّ مرگ رسانید. و هى بدو مىگفت: واى بر تو! آن سگهاى سه گانه را راه دادى که داخل شوند و فقط مرا راه ندادى و نگذاشتى که داخل گردم! معیدى چون دید که: مرد أعْمى بیهوش شده و خون از بدنش جارى است، او را رها کرد و بیرون آمد که دید از دور منارههاى جَوَادَیْن علیهما السلام روشن است. وى از جسر عبور کرد و رفت براى زیارت. روز بعد با خود گفت: بروم ببینم وضع حال خادم قبر ابو حنیفه چطور است؟! از خبرش تفقّد و جستجوئى به عمل آورم؟! دید تمام بدن مرد أعْمى را با ضماد بستهاند و استخوانهایش را جبیره زدهاند و مردم هم فوج فوج مىآیند تا با زبان او معجزه امام على علیه السّلام را بشنوند. مرد أعمى براى مردم قسمهاى أکید یاد مىکرد و مىگفت: وَ اللهِ العظیمِ سیّدنا عَلِىّ کَرَّم الله وَجْهه خودش نزد من آمد، و خودش بود که مرا این طور کتک زد. من سزاوار این چوبها بودم، من آدم خوبى نیستم. (و این جملات را تکرار مىکرد) اى مردم بدانید: آن قدر من به او متوسّل شدم و التماس نمودم تا آنکه دست از من برداشت! __________________________________________________ [1]. فاصله میان بغداد و شهر مقدس کاظمین 8 از یک فرسنگ بیشتر است. و جادّه معروف و مشهور آن از جانب شرقى بغداد مىباشد که از مسجد بَراثا مىگذرد و به قبور امامان 8 مىرسد. ولى از ناحیه رَصَّافه که در مغرب بغداد مىباشد جادّهاى به کاظمین موجود است که از دجله عبور مىکند و در سر راه قبر ابو حنیفه قرار دارد و با نام بدون مسمّى و غلط، آنجا را أعْظَمیّه مىنامند. امام شناسى، ج16، ص: 412تا414 پنج شنبه 92/10/19 .:. 3:11 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
گویند روزى هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت: من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم مشرّف شده و از آنحضرت حدیثى شنیده است زیارت کنم تا بلاواسطه از آنحضرت آن حدیث را براى من نقل کند. چون خلافت هارون در سنه یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدّت طولانى یا کسى از زمان پیغمبر باقى نمانده، یا اگر باقى مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد. ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحّص نمودند، هیچکس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزى که قواى طبیعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانى باقى نمانده بود. او را در زنبیلى گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسى که رسول خدا را زیارت کرده است و از او سخنى شنیده، دیده است. گفت: اى پیرمرد! خودت پیغمبر اکرم را دیدهاى؟ عرض کرد: بلى. هارون گفت: کى دیدهاى؟ عرض کرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزى پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آورد. و من دیگر خدمت آنحضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود. هارون گفت: بگو ببینم در آنروز از رسول الله سخنى شنیدى یا نه؟ عرض کرد: بلى، آنروز از رسول خدا این سخن را شنیدم که مىفرمود: یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [1] «فرزند آدم پیر مىشود و هر چه بسوى پیرى مىرود به موازات آن، دو صفت در او جوان مىگردد: یکى حرص و دیگرى آرزوى دراز.» هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتى را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یک کیسه زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند. همینکه خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنى دارم. گفتند: نمىشود. گفت: چارهاى نیست، باید سؤالى از هارون بنمایم و سپس خارج شوم! زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سؤالى دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائى که امروز به من عنایت کردید فقط عطاى امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟ هارون الرّشید صداى خندهاش بلند شد و از روى تعجّب گفت: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ! «راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مىگردد!» این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمىبردم که تا درِ دربار زنده بماند، حال مىگوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوى طویل او را بدین سرحدّ آورده که بازهم براى خود عمرى پیش بینى مىکند و در صدد اخذ عطاى دیگرى است. بارى، این نتیجه عدم تربیت نفس انسانى به ادب الهى است که حرص و آرزو در وجود او دامنش گسترده مىگردد و با طیف وسیعى رو به تزاید مىرود که حدّ یَقِف ندارد. امّا کسانى که با ایمان به مبدأ ازلى و ابدى و گرایش به وجود سرمدى حضرت ذو الجلال و الإکرام رخت خود را در جهان باقى مىبرند و دل به کلّیّت و ابدیّت مىدهند و طبعاً با عمل صالح رفتار زندگى خود را بر اساس عدل و انصاف مىنهند، پاداش آنها نزد خدا بوده و بطور همیشگى و مستمرّ به آنها خواهد رسید؛ إِلَّا الَّذِینَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ [2] پاداشى که حدّ و حساب ندارد و در بهشت جاودان و عالم ابدیّت؛ از بهترین نعمت معنوى و حقیقى متمتّع خواهند بود؛ فَأُولَئِکَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ یُرْزَقُونَ فِیهَا بِغَیْرِ حِسَابٍ [3] و روزى آنان از جانب پروردگارشان هر صبح و شام به آنها خواهد رسید؛ وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیهَا بُکْرَةً وَ عَشِیًّا [4] __________________________________________________ [1]در کتاب «أربعین» جامى طبع آستان قدس رضوى، ص 22، بدین لفظ آورده است که: یَشیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَل. و در مجموعه ورّام ابن أبى فراس به نام «تنبیه الخَواطر و نُزهة النَّواظر» طبع سنگى، ص 204 گوید: وَ قالَ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ خ. ل) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ. و در «خصال» صدوق، طبع اسلامیّه (سنه 1389) ج 1، باب الإثنین، ص 73، با یک سند از أنس آورده است که: إنَّ النَّبىَّ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ] وَ سلَّمَ [قالَ: یَهْلِکُ أوْ قالَ: یَهْرَمُ- ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَى مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ. و با سند دیگر نیز از أنس از رسول خدا صلّى الله علیه و آله] و سلّم [آورده است که: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَى الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَى الْعُمْرِ. و این دو روایت اخیر را محدّث نورى در کتاب «مستدرک وسآئل الشّیعة» از طبع سنگى، ج 2، ص 335 از «خصال» صدوق با اسناد متّصل خود ذکر نموده است [2]آیه 25، از سوره 84: الانشقاق [3] ذیل آیه 40، از سوره 40: غافر [4] ذیل آیه 62، از سوره 19: مریم معاد شناسى، ج1، ص: 28تا30 سه شنبه 92/10/17 .:. 1:44 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
||
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|