کلام ناب اسلامی | ||
فرار از مرگ، عین برخورد و رسیدن به آنست عجیب است که انسان با فرار از مرگ چگونه خود را به مرگ نزدیک مىکند. از خیابان تند مىدود به ماشین نخورد، همان سرعت موجب تصادف و مرگ او مىگردد. در ظاهر فرار از مرگ است و در واقع استقبال از مرگ. چه بسا به طبیب مراجعه مىکند که مرضش معالجه شود، با اندک اشتباه طبیب مىمیرد. به بیمارستان مىرود تا با عمل جرّاحى قدرى در دنیا بیشتر زیست کند چه بسا در زیر کارد جرّاح جان مىسپرد. مثال براى این موضوع بسیار است بلکه مىتوان گفت تمام ساعات و لحظاتى که بر انسان مىگذرد، در آن ساعات و لحظات مىکوشد تا خود را از چنگ مرگ نجات دهد و موجودیّت خود را حفظ کند و آنچه براى ادامه حیات او مفید است بجا آورد و آنچه موجب قطع و زوال حیات اوست از خود دور کند. این غریزه تمام افراد بشر است ولیکن با وجود این غریزه که صد در صد تلاش خود را مصروف به بقاء خود مىکند حتّى در خواب هم داراى این حسّ خویشتن دارى است، امّا در متن واقع هر لحظه خود را به مرگ نزدیکتر نموده و با همین فعّالیّتها که منطبق بر زمانِ گذران است و طىّ این زمان از اراده و اختیار او بیرون است، خواهى نخواهى با دست خود، خود را به جلو مىبرد و لحظه به لحظه اجل و مرگ خود را استقبال نموده دائماً به او نزدیک مىگردد. اینست که مولا مىفرماید: وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافاتُهُ. «فرار از او عین وصول و دریافت اوست» داستان حضرت سلیمان با مرد وحشت زده و ملک الموت گویند بامدادِ روزى مردى وحشت زده خدمت حضرت سلیمان على نبیّنا و آله و علیه الصّلاة و السّلام رسید. حضرت سلیمان دید از شدّت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته، سؤال کرد: اى مرد مؤمن! چرا چنین شدى؟ سبب ترس تو چیست؟ مرد گفت: عزرائیل بر من از روى کینه و غضب نظرى کرده و مرا چنانکه مىبینى دچار دهشت ساخته است. حضرت سلیمان فرمود: حالا بگو حاجتت چیست؟ عرض کرد: یا نبىّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائید مرا از اینجا به هندوستان ببرد، شاید در آنجا از چنگ عزرائیل رهائى یابم! حضرت سلیمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت کشور هندوستان ببرد. روز دیگر که حضرت سلیمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائیل براى دیدار آمده بود گفت: اى عزرائیل براى چه سببى در بنده مؤمن از روى کینه و غضب نظر کردى تا آن مرد مسکین، وحشت زده دست از خانه و لانه خود کشیده و به دیار غربت فرارى شد؟ عزرائیل عرض کرد: من از روى غضب به او نگاه نکردم؛ او چنین گمان بدى درباره من برد. داستان از این قرار است که حضرت ربّ ذو الجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض کنم. قریب به آن ساعت او را اینجا یافتم، و در یک دنیا از تعجّب و شگفت فرو رفتم و حیران و سرگردان شدم؛ او از این حالت حیرت من ترسید و چنین فهمید که من بر او نظر سوئى دارم در حالیکه چنین نبود، اضطراب از ناحیه خود من بود. بارى با خود مىگفتم اگر او صد پر داشته باشد در این زمان کوتاه نمىتواند به هندوستان برود، من چگونه این مأموریّت خدا را انجام دهم؟ لیکن با خود گفتم من بسراغ مأموریّت خود مىروم، بر عهده من چیز دگرى نیست. به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا یافتم و جانش را قبض کردم. [1] أَیُّهَا النَّاسُ! کُلُّ امْرِىً لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِى فِرَارِه. در عین فرار از مرگ آنرا استقبال نموده در آغوش مىگیرد، و فرار عین استقبال است و هیچکس قادر بر فرار نیست چون هر فرارى بهر کیفیّتى و بهر صورتى خود فرو رفتن در کام مرگ است __________________________________________________ [1]: دفتر اوّل «مثنوى» طبع میرخانى، ص 26 معاد شناسى، ج1، ص: 56تا58 یکشنبه 92/10/15 .:. 3:41 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
||
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|