کلام ناب اسلامی | ||
مى گویند: یک نفر مُعَیْدى (عَرَب بیابانى) عازم کاظمین بود و اراده داشت تا امامین: موسى بن جعفر و محمد الجواد علیهما السلام را زیارت نماید. هنگامى که وارد بغداد شد، از طریق کاظمین سؤال کرد و به وى نشان دادند، و از آنجائى که آمدنش از جانب رَصَّافَه [1] بود طبعاً راهش از طریق جادّه ابو حنیفه بود. و چون قبلًا به زیارت نیامده بود چون به أعْظَمِیَّه رسید، چنان پنداشت که: قبر أبو حنیفه همان کاظمین علیهما السلام مىباشد و آن مزار مزار جوادَین است. مُعَیدى داخل شد و شروع کرد به زیارت و با خود گفت: امشب من نزد أئمّه مىمانم و شب را تا به صبح به بیتوته و بیدارى بسر مىبرم. هنگامى که شب فرا رسید و وقت بستن درها گردید، شخص مسؤول بستن درها مرد کورى بود، برخاست و شروع کرد به ندا دادن که: کسى دیگر نیست؟! من مىخواهم درها را ببندم! برخیزید و بیرون روید! مرد نابینا که دربان قبر بود چون ندا در مىداد: بروید! همچنین عصاى خود را به سمت راست و چپ به گردش در مىآورد تا مبادا کسى باقى مانده باشد، و معیدى که مىخواست شب را در آنجا بماند از دست او به آرامى مىگریخت تا وى نفهمد. وقتى که مرد کور یقین حاصل کرد که احدى دیگر باقى نمانده است، در را بست و سرش را بست و رفت که بخوابد. على حَسَب الظَّاهر این مرد أعْمى هر شب با خود تمثیلهاى را اجرا مىنمود، یعنى به صورت و مثال نمایش و رویت، صحنهاى را اجرا مىنمود. لهذا نیمه شب از خواب برخاست و به جانب در رفت و دقّ الباب را کوفت، و خودش گفت: کیست؟! و خودش جواب داد: من ابو بکر هستم أعْمى گفت: بفرمائید! و پس از بازکردن در گفت: سیّدنا أبو بکر، أهلًا و سَهْلًا به صِدِّیق! أهلًا به همراه و همنشین رسول خدا در غار! اهلًا به پدر زن پیغمبر! أهْلًا بالخلیفة الاوَّل! بفرمائید استراحت کنید! و در این حال در را بست. و پس از مقدار مختصرى نیز براى مرتبه دوم در را کوفت و خودش گفت: کیست؟! و در پاسخ خودش گفت: من عمر مىباشم! أعْمى در را گشود و گفت: بفرمائید. سیّدنا عُمَر، أهلًا و سَهلًا به فاروق! أهلًا به پدر زن پیغمبر! أهلًا بالخلیفة الثّانى! بفرمائید استراحت کنید! الآن سیّدنا ابو بکر در اینجاست. و أیضاً پس از مقدار مختصرى براى مرتبه سوم در را زد و خودش گفت: کیست؟! و در جواب گفت: من عثمان هستم! أعْمى در را باز نمود و گفت: بفرمائید! سیّدنا عثمان، أهلًا و سَهلًا به ذو النُّورین! أهلًا به صِهْر رسول الله! أهلًا بالخلیفة الثّالث! بفرمائید استراحت نمائید! اینک سیّدنا ابو بکر و سیّدنا عمر در اینجا هستند! و پس از فاصلهاى دراز و مدتى طویل برخاست و در را کوفت و خودش گفت: کیست؟! و در پاسخ با صدائى ضعیف و مرتعش جواب داد: من على هستم! أعمى گفت: برو! هیچ کس اینجا نیست! مُعَیدى فهمید که: آمدنش بدینجا اشتباه بوده است. فوراً برخاست و با عصاى سنگینى که بر آن تکیه مىداد و خود را از حمله سگها حفظ مىکرد، بر آن مرد کور مىنواخت تا جائى که دستش مىرسید. به قدرى وى را با عصا کتک زد تا به سرحدّ مرگ رسانید. و هى بدو مىگفت: واى بر تو! آن سگهاى سه گانه را راه دادى که داخل شوند و فقط مرا راه ندادى و نگذاشتى که داخل گردم! معیدى چون دید که: مرد أعْمى بیهوش شده و خون از بدنش جارى است، او را رها کرد و بیرون آمد که دید از دور منارههاى جَوَادَیْن علیهما السلام روشن است. وى از جسر عبور کرد و رفت براى زیارت. روز بعد با خود گفت: بروم ببینم وضع حال خادم قبر ابو حنیفه چطور است؟! از خبرش تفقّد و جستجوئى به عمل آورم؟! دید تمام بدن مرد أعْمى را با ضماد بستهاند و استخوانهایش را جبیره زدهاند و مردم هم فوج فوج مىآیند تا با زبان او معجزه امام على علیه السّلام را بشنوند. مرد أعمى براى مردم قسمهاى أکید یاد مىکرد و مىگفت: وَ اللهِ العظیمِ سیّدنا عَلِىّ کَرَّم الله وَجْهه خودش نزد من آمد، و خودش بود که مرا این طور کتک زد. من سزاوار این چوبها بودم، من آدم خوبى نیستم. (و این جملات را تکرار مىکرد) اى مردم بدانید: آن قدر من به او متوسّل شدم و التماس نمودم تا آنکه دست از من برداشت! __________________________________________________ [1]. فاصله میان بغداد و شهر مقدس کاظمین 8 از یک فرسنگ بیشتر است. و جادّه معروف و مشهور آن از جانب شرقى بغداد مىباشد که از مسجد بَراثا مىگذرد و به قبور امامان 8 مىرسد. ولى از ناحیه رَصَّافه که در مغرب بغداد مىباشد جادّهاى به کاظمین موجود است که از دجله عبور مىکند و در سر راه قبر ابو حنیفه قرار دارد و با نام بدون مسمّى و غلط، آنجا را أعْظَمیّه مىنامند. امام شناسى، ج16، ص: 412تا414 پنج شنبه 92/10/19 .:. 3:11 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
||
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|