کلام ناب اسلامی | ||
مبارزات مرحوم پدر علّامه طهرانی مرحوم پدر ما مقیّد بودند در ایّام ماه مبارک رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان، خودشان منبر بروند و صحبت کنند. در اوائل زمان رضاخان پهلوى که من خیلى کوچک بودم، و آن وقت را به یاد ندارم (که پس از ایّام نهم آبان 1304 شمسى و تاجگذارى موقّت بود) ایشان در بالاى منبر گفته بودند: اى مردم بیدار باشید! خطرات عجیبى بسوى ما در حرکت است و پیغمبر صلّى الله علیه و آله و سلّم فرمودند که: بترسید از آن زمانى که باد زردى از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بیدار شوید و ببنید همه دین و ایمانتان از دست رفته است. امروز آن روز است؛ گِلادسْتُون انگلیسى که در صد سال پیش قرآن را برداشت و بر روى تریبون کوفت و گفت: اى اعیان زبده انگلیس تا این کتاب در جامعه مسلمین است، اطاعت از ما در سرزمینهاى استعمارى انگلستان محال است! باید این قرآن را از روى زمین بردارید! در منبر مطالبى شبیه به آن ایراد مى کنند و پیشگوئیها و پیش بینى هائى را در جریان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح مى دهند، و در آخر منبر هم دعا مى کنند به افرادى که بیدارند و دینشان را در مشقّات و مشکلات حفظ مى کنند، و بعد نفرین مى کنند بر دشمنان آل محمّد صلّى الله علیه و آله و سلّم و کسانى که به دین قصد خیانت دارند.
بعد ایشان مى آیند منزل در حالى که روزه بودند. والده ما براى ما تعریف مى کردند که بعد از یک ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند، و یک دستورى آوردند که خلاصه باید جلب بشوید، و به کلانترى تشریف بیاورید. ایشان به عموى ما آقا سیّد محمّد کاظم اطّلاع مى دهند که بیایند منزل سرپرستى کنند. و به أهل بیتشان مى گویند: من مى روم جائى و کارى دارم. ایشان را مى برند به کلانترى، و از آنجا ایشان را یکسره مى برند براى نظمیّه در حبس شماره 1، و یک شبانه روز در همان سلولها ایشان را حبس مى کنند؛ حالا نه استنطاقى، نه حرفى، هیچ هیچ، همینطور بلا تکلیف و بدون ارائه جرم. کم کم از طهران سرو صدا بلند مى شود، و افرادى شروع مى کنند به اقدامات، از جمله آیة الله آقاى میرزا محمّد رضاى شیرازى فرزند مرحوم آیة الله مرحوم آقا میرزا محمّد تقى شیرازى رحمة الله علیه که پدرش استاد پدر ما بود، تلگرافى به شاه مى کند. و همچنین بعضى از همین مردم محلّ و کسانیکه قدرى غیرت دینى داشتند جمع مى شوند که همان وقت بروند به منزل شاه، و کاخ را سنگباران کنند؛ که ایشان را بعد از یک شبانه روز آزاد مى کنند. البتّه عرض کردم اینها در آن وقتى بود که من خیلى کوچک بودم که مُدرَکم نیست. خلاصه وضع اینطور بود که اگر کسى مى گفت: ملاحظه دین و ایمان خودتان را بکنید، این بدترین جرم و بالاترین شورش بود. دولت بى حجابى را رسمى کرد.بعد دانشکده معقول و منقول را براى برانداختن طلّاب و حوزه هاى علمیّه تشکیل داد؛ و منبرها را محدود کرد و گفت: هیچکس حقّ منبر رفتن ندارد. چون همه عِمامه ها را پاره کرده بودند مگر آنانکه از دولت اجازه رسمى مى گرفتند؛ و بدون استثناء مردم را مى بردند به کلانترى و التزام مى گرفتند که تا فلان روز باید عمامه ات را بردارى یا خودشان بر مى داشتند، و قباها را هم مى بریدند. مرحوم پدر ما گفت: من عمامه ام را بر نمى دارم و اجازه هم نمى گیرم! من عمامه اى که با اجازه باشد سرم نمى گذارم. در آن وقت علماى طهران بدون استثناء اجازه گرفتند، آن کسانیکه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند، چون با اهانت عمامه ها را بر مى داشتند. ایشان گفت: من بدون عمامه هم کار خود را مى کنم و وظیفه ام را انجام مى دهم. اگر عمامه مرا هم بردارند، من با همین قبا و لبّاده یک شب کلاه سرم مى گذارم و صبح تا غروب در خیابانها فقط راه می روم. گفتند: خوب چرا راه مى روى؟ گفت: براى اینکه مردم مرا ببینند! فقط همین تبلیغ من است، در آن وقت همین وظیفه من است. و همین کار را هم مى کنم. ایشان مقیّد بود که حتماً هر سالى یکبار مشرّف بشوند براى کربلا، و دهه عاشورا را آنجا باشند؛ و چند سال شهربانى تذکره و گذرنامه را که مى خواست به ایشان بدهد مى گفت: لباس باید بى عمامه باشد. و ایشان مى گفت: من بى عمامه اصلًا کربلا نمى روم، من عکس بى عمامه نمى اندازم. گفتند: اگر مى خواهى بروى این است. گفتند: نمى روم، و نرفتند کربلا تا هنگامى که تمام آن دستگاه بهم خورد، و آقایان را هم با عمامه عکس بردارى کردند، و اجازه دادن که با عمامه عکس بردارند. در طهران و شهرستانها وقتى خواستند بى حجابى را رسمى کنند امر کردند که رئیس هر صنفى یک مجلس ضیافت و میهمانى تشکیل بدهد، و افراد آن صنف را دعوت کند که با خانم هایشان مکشّفه و با کلاه (زنها هم با کلاه هاى فرنگى) در آن مجلس شرکت کنند. این مجالس خیلى تشکیل شد؛ در میان ادارات، شهربانى، دادگسترى، مجلس، کسبه، تجّار، اصناف، در همه شهرستانها برگزار شد. آنوقت در طهران، براى آقایان علماء که اجباراً باید مجلسى تشکیل دهند و آقایان علما همه در آن مجلس شرکت کنند، چهار نفر را مشخّص کردند که از سرشناسان درجه یک طهران بودند؛ و اینها بایستى که مجلسى درست کنند و علماء را با خانم هایشان دعوت کنند. یکى از آن چهار نفر پدر ما بود، یکى مرحوم آیة الله آقا شیخ على مدرّس، یکى مرحوم آیة الله امام جمعه طهران، و یکى مرحوم آیة الله شریعتمدار رشتى. این چهار نفر را معیّن کردند که بعنوان رئیس، تمام علما را با خانم هایشان بى حجاب و مکشّفه، در چهار مجلس در خانه هاى خود دعوت کنند. و آن زمان غیر این زمان بود. و آن زمان حتّى غیر از زمان این محمّد رضا هم بود؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشکلات خیلى بالا بود، ولى حساب شده و کلاسیک و از راه بود. امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود و اگر کسى اینکار را نمى کرد یک پاسبان مى آمد و او را مى کشید و مى برد؛ اینطورى بود. و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشین در هنگام عبور از خیابانها پیاده مى شد، و به شکم زنها لگد مى زد و چادر از سرشان مى کشید. بله خودش یک همچنین آدمى بود. اگر کسى مى خواهد درست از تاریخ اینها اطّلاع پیدا کند، اجمالًا تاریخى دارد حسین مکّى به نام «تاریخ بیست ساله ایران» در سه جلد، آن وقتى که بنده در قم بودم این کتاب ممنوع بود. تقریباً سه جلدش 1500 صفحه است. بنده آنرا از یکى از آقایان علماء: آیة الله حاج سیّد احمد زنجانى گرفتم و مطالعه کردم، و به ایشان برگرداندم. ولى بعد آنرا تهیّه کردم و الآن آنرا دارم. در آن طریق ورود کودتائى که نرمان انگلیسى بدست سیّد ضیاء و رضاخان کرد و همچنین عواقب او و پایان دوره احمدشاه و کیفیّت پیدایش پهلوى و رضان خان، شرح داده شد، که بالاخص خواندن زندگانى احمدشاه براى همه لازم است؛ یک دوره زندگانى احمد شاه باید خوانده شود. و همین حسین مکّى هم یک کتابى دارد به نام «زندگى احمدشاه» که خیلى مطالب از آنجا بدست مى آید. ملک الشعراء بهار هم در زندگى احمد شاه کتابى نوشته است. به هر حال عرض شد یکى از افرادى که مأمور شده بود آقایان علما را دعوت کنند، پدر ما بود. و رئیس نظمیّه هم سرتیپ محمّد خان درگاهى بود که او را باید از اشرار روزگار محسوب داشت؛ در شرارتها و جنایتها داستانهائى دارد که از تصوّر بیرون است، از همان همپیاله هاى رضاخان بود. هر کسى را مى گرفتند مى بردند، دیگر برده بودند؛ و اصلًا کسى برود حبس و برگردد معنى نداشت. هر کس مى رفت، میرفت. آنقدر افرادى را گرفتند و کشتند و سرها را در انبانهاى آهک آبزده گذاشتند و بستند، إلى ما شاء الله که گفتنى نیست. در آنوقت پدر ما مریض بود. حصبه داشت و در منزل بسترى بود. یکى از مأمومین مسجد ایشان: مسجد لاله زار که دُکانش در خیابان اسلامبول بود و براى نماز به مسجد مى آمد، ساعت سازى بود به نام سیّد علیرضا صدقى نژاد. و فرد متدیّنى بود، ولى از طرفى هم با همان سرتیپ محمّدخان درگاهى بمناسبت همین امور تعمیرات ساعت، سلام و علیک داشت. یک روز که من از مدرسه به منزل آمدم، ظهر بود، کیفم دستم بود و کوچک بودم، آمدم در قسمت بیرونى خدمت پدرمان نشستم و ایشان هم در بستر افتاده بودند؛ دیدم در زدند، و این سیّد علیرضا صدقى نژاد آمد منزل و سلام کرد و نشست و شروع کرد به احوالپرسى و پدر ما هم افتاده بود. در بین احوالپرسى و سخنانش گفت که: سرتیپ محمّد خان درگاهى آمده در دکّان ما و گفته که تو به آقا این خبر را بده که ایشان هم یکى از چهار نفرى هستند که در طهران معیّن شده اند براى اینکه مجلس تشکیل بدهند. ولى من گفتم آقا مریض اند، الآن توى رختخواب افتاده اند. سرتیپ گفت: ما صبر مى کنیم تا ایشان حالشان خوب شود، ما صبر مى کنیم. تا این جمله را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند: تو فلان ... خوردى گفتى فلان کس مریض است. من کجا مریضم؟ من سالمم! این خیال مى کند که ما مثل خودش هستیم؛ و شروع کرد به فحش دادن، از آن فحشهاى بسیار قبیح و زشت نه از این فحشهاى عادى که این پدر سوخته چه هست و چه هست، این فلان است که دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در 17 دى، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن. او خیال مى کند ما مثل خودش هستیم که دخترهاى خودمان را به مردم نشان دهیم؟ زن خودمان را نشان دهیم؟ ایشان شروع کرد به فحش دادن و رنگش شده بود مثل توت سیاه، و آن بیچاره سیّد علیرضا رنگش مثل لیمو زرد شده بود. اصلًا داشت مى مرد! برو بگو به اینها (اشاره به سرتیپ درگاهى) که عین این پیغام مرا براى این غول بیابانى ببرند: ما دین داریم، شرف داریم، عزّت داریم، مسلمانیم، حیا داریم، زنهاى ما عفیف اند، نجیبند؛ این خیال را از سر خودت دور کن! و امّا من یک سر دارم و اگر خیلى بیشتر از این هم سَر مى داشتم، حاضر بودم در این راه بدهم. حالا متأسّفم چرا یک سر دارم! امّا زن و بچّه ام بعد از اینکه من کشته شدم اینها را هم نمى توانید ببرید، مگر اینکه طناب به پایشان ببندید و توى کوچه بکشید، وسط کوچه هم آنها جان مى دهند. برخیز برو. صدقى نژاد گفت: آقا من چطور این حرفها را به سرتیپ بگویم؟ چطور من این حرف را بزنم؟ عین اینها را من بروم بگویم؟! من چطور بگویم؟! گفتند: از شفاعت جدّم در روز قیامت محروم باشى اگر یک کلمه از اینها را که بتو گفتم کمتر بگوئى. سیّد علیرضا صدقى نژاد برخاست و با حالى بسیار افسرده و ناراحت رفت. و بعد مرحوم پدر ما بما گفت که: سرتیپ محمّد خان رفته دکّان سیّد علیرضا، و او هم ماجرا را گفته که ایشان چنین پیغامى داده اند. سرتیپ هم سرى تکان داده و گفته: تا ببینیم تا ببینیم (یعنى که آیا واقعاً راست مىگویند یا نه؟) در دنباله کارى که پدر ما کرد، آقاى شیخ على مدرّس هم گفته بود: من این کار را نمى کنم! آقاى شریعتمدار رشتى هم گفته بود: من اینکار را نمى کنم! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود: من یک سر دارم، آن را هم در این راه مى دهم! ما اینکار را نمى کنیم؛ آن سه تا هم نفى کردند. امّا این جریان در اصناف دیگر انجام شد و بعضى از افرادى که غیرتمند بودند شروع کردند به خودکشى کردن. چون دعوت مى کردند زنهایشان را با خودشان در این مجالس و آنها هم مى بایست شرکت کنند و بعضى هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خیلى ها خودکشى کردند. از جمله یکى از کسانیکه خودکشى کرد، از قوم و خویش هاى خود ما بود؛ یک محمّدخانى بود شریف زاده، و این شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود، و از اجزاى آنوقت دادگسترى بود، مرد متدیّنى هم بود. به او گفته بودند که: عیالت را فلان شب باید بیاورى دادگسترى در فلان مجلس. ایشان شب مى آید مقدار زیادى تریاک مى گیرد و مى خورد، و در خیابان راه مى افتد، منزل هم نمى آید، آب زیادى هم مى خورد و راه مى رود که این زهر اثر خودش را بکند. نزدیک طلوع آفتاب بود که روى همان خیابان به زمین مى افتد، او را به منزل مى آورند و به فاصله یک ساعت مى میرد. افرادى به همین کیفیّت خودکشى کردند. این انتحارها در وقتى صورت گرفت که رضاخان رفته بود براى مازندران، در آنجا شنیده بود که قشون روس یک مانورى در سرحدّ داده اند، و لذا ترسید و دید الآن که روسها آمده اند در سرحدّ، اگر این قضیّه کشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل کشور باشد مصلحت نیست. از همانجا تلگراف زد به «جَم» که رئیس الوزراى آن وقت بود که فعلًا دست نگه دارید تا بعداً خبر بدهم. و جم هم این مجالس را همان زمان به کلّى تعطیل کرد. جم همان کسى بود که در وقت حرکت رضاخان به مازندران به او گفته بود: اگر اعلی حضرت همایونى تشریف ببرند براى مازندران و برگردند، آب از آب تکان نمى خورد و تمام چادرها برداشته شده است. مرحوم پدر ما وقتى که رضاخان از ایران رفت، در همان وقتى که انگلیسها و روسها آمده بودند، نُقل خرید آورد در منزل ما، و به اندازهاى خوشحال بود که کم وقتى من ایشان را آنقدر شاداب دیدم. و سوگند یاد کرد که چند سال است (یا ده سال است) که یک شب نشد که من بیایم خانه با فکر راحت بخوابم و امید داشته باشم که تا صبح زنده هستم. وضع اینطور بود. این قضایا منحصر در چادر و حجاب و أمثال اینها نبود، بلکه هدف از بین بردن قرآن بود؛ یعنى همان حرف نخست وزیر و رئیس حزب سوسیالیست انگلیس که مسیحى ولى صهیونیزم مسلک بود. که او واقعاً استعمار انگلیس را در آن وقت جان داد و او مردى بود عجیب، تاریخش کوبنده است، کارهایش شکننده و بشر براندازنده است. اینها بطورى وارد شدند که دین و ایمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَمیّت و زندگى و مال و ثروت و عزّت و ... همه را بردند. این بود نمونه اى از مسأله کشف حجاب که ما همه این مسائل را وجب به وجب مى دیدیم. در مدرسه هم که مى رفتیم چه مدرسه ابتدائى و چه دوران نهائى، معلم ها، ناظم و بچّه ها پیوسته ما را مسخره مى کردند و مى گفتند: تو آخوندزاده هستى! آخوندها مفت خورند، آخوندها چنین، آخوندها چنان. پول ها را مى دهند این عربهاى سوسمار خور مى خورند. چرا حجّ مى کنند؟ چرا پولهایشان را نمى دهند مردم بروند انگلیس؟ چرا نمى دهند بچّه هایشان بروند فرانسه تحصیل کنند؟ (آن وقت فرانسه خیلى آبادتر از انگلستان امروز بود، لسان فرانسه هم رواجش بیشتر بود، عنوان فرانسه هم بیشتر بود.) دیگر شما هیچ متلکى را باور نکنید که ما از اینها نشنیده باشیم. حالا چکار هم بکنیم؟ چاره اى نداشتیم. در مدرسه ابتدائى خیلى بچّه ها غلبه داشتند و اذّیت مى کردند. معلّم هاى تربیت شده در دانش سراى عالى و ادبیّات، در کلاسها چه زخم زبانها که نمى زدند و چه ابطال حقوقها که نمى نمودند؛ ولى ما در وجدانمان مى دیدیم که بیجا مى گویند، این متلکها و این حرفهایشان درست نیست. علّامه طهرانی در سیر مراتب علوم وقتى که رفتیم به قسمتهاى بالاتر، دیگر بچّه ها مسخره نمى کردند، ما خیلى در دروس زرنگ بودیم، در کارها و درسها، و هم شاگردى ها محتاج درسهاى ما بودند، لذا از این جهت به ما احترام مى گذاشتند، ولى به حرف ما که کسى گوش نمى کرد. در همین دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهاى فنّى که طىّ شد، من تا آن روز آخرى که از مدرسه آمدم بیرون، زُلف نداشتم؛ و به کلّى سرم را با ماشین مى زدم، و لباسم کوتاه نبود. و معلّمین ما همه تحصیل کرده آلمان و چه و چه بودند. رئیس مدرسه هم ابتدا امیر سهام الدّین غفّارى (ذکاء الدّوله) و سپس دکتر مفخّم بود با چه وضعیّاتى. امّا اینها بمن، به نظر تقدیس نگاه مى کردند، مى دیدند که نمى توانند بگویند فلان کس از نقطه نظر اینکه یک بچّه کودن و نفهم و عقب افتاده اى است اینکارها را مى کند. مثلًا معلّم آلمانى ما آقاى على اصغر صبا که شاید الآن حیات داشته باشند، این مرد عجیبى بود. او هیچ وقت در دفتر کلاس نمره نمى داد، بلکه دفترش یک دفتر بغلى بود توى جیبش، و در آن نمره بچّه ها را یادداشت مى کرد و معدّل آن نمره ها را مى گرفت و آن را نمره امتحان قرار مى داد و امتحان هم نمى کرد. یک آدمى بود بسیار ساعى و کوشا و از بچّه ها درس مى خواست. افرادى را که درس نمى خواندند سخت تنبیه مى کرد، خلاصه خیلى جدّى بود. زبان آلمانى او هم بسیار خوب بود؛ و ما در تمام این دورانى که در آنجا بودیم حتّى یکبار ندیدیم که در یک جمله یا در یک آرتیکل اشتباه کند، أبداً. او بقول امروزى ها ماکزیمم و حدّ أعلاى نمره اش هفده بود؛ اصلًا در عمرش دیده نشده بود که به کسى نمره هیجده بدهد، و آن نمره هفده را حتماً به من مى داد. همیشه نمره من در دفترش هفده بود. خیلى هم مرا دوست داشت. یک روز به من گفت: بیا فلان حکایت را بگو. ما رفتیم آن حکایت را به آلمانى گفتیم، از اوّل تا آخر. و او یک اشتباه کوچک نتوانست از ما بگیرد، حتّى یک اشتباه کوچک کوچک، مثلًا یک دِ را دِن بگوئیم، و در این چیزها که نمى شود انسان اشتباه نکند، بچّه اى که مدرسه ایست. آنروز به من در کتابچّه اش نمره هیجده داد و گفت: حسینى قسم بخدا پانزده سال است نمره هیجده به کسى نداده ام. خلاصه این دوران را هم ما گذراندیم، ولى همان وقتى که ما قسمت ماشین سازى و تکنیک را طى مى کردیم و آن دروس را مى خواندیم، عشق این را داشتیم که این کارهایمان تمام بشود برویم دنبال خودمان، ببینیم چه خبرها هست. چون فکر مى کردم پدرمان یک آدمى است مجتهد، و با آنکه ما را اجبار بر تحصیل علوم دینى نمى کند و اینکار را هم نکرد، ولى معذلک از مشوّقات و مرغّبات بسیارى ما را بهره مند مى نمود، فلهذا خودمان با رغبت آمدیم و از اول هم دنبال همین مسائل بودیم. وقتى که آن دوره تمام شد، براى ما هیجده کار پیدا شد: تحصیل در آمریکا، تحصیل در شوروى، معاونت مهندس سالور در کارخانه سیمان حضرت عبد العظیم، یک سرى چاه هاى آرتزین مى کندند در لار، گفتند تو برو آنجا؛ خلاصه هیجده شغل بود که ما از میان تمام اینها رشته طلبگى را براى خودمان انتخاب کردیم، بدون اینکه هیچکس به ما الزامى بکند. و مرحوم آیة الله آقا میرزا محمّد طهرانى صاحب کتاب «مستدرک البحار» که از اعاظم علماى عصر و دائى پدر ما بودند، در همان وقت از سامراء آمده بودند به طهران، بعد مشرّف شدند به مشهد. ما هم در خدمتشان آمدیم مشهد، و بدون اینکه به کسى اطّلاع بدهیم، به دست ایشان عمامه گذاشتیم و قبا پوشیدیم و رفتیم طهران؛ که پدر ما، ما را با عِمامه دید. و هشت روز طهران ماندیم تا اینکه براى ما وسائل اولّیه اى درست کردند، بعد رفتیم قم در مدرسه مرحوم آیة الله سیّد محمّد حجّت رحمة الله علیه حجره گرفتیم، و آنجا مشغول بودیم. و در تمام مدّت دوران تحصیل علوم جدید برخوردها، تصادمها، مجادله ها، احتجاجات، بحث ها با بچّه هاى مدرسه، با معلّمین با بالاترها، با کمونیستها، با بى دینها و با لا مذهبها داشتیم و بالاخره در تمام این مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دین و قرآن غوطه ور بودیم. ما که در حوزه مقدّسه علمیّه قم مشغول کار شدیم خیلى خوب کار مى کردیم؛ من در شبانه روز علاوه بر اوقاتى که درس مى خواندم، ده ساعت تمام هم مطالعه مى کردم. و اینکه من در قسمتهاى فنّى هر ساله شاگرد أوّل بودم به جهت این نبود که در منزل درس بخوانم، بلکه همین قدر که از منزل مى خواستم به مدرسه بروم یکى از کتب دروس را در راه مطالعه مى کردم، و همیشه شاگرد اوّل مى شدم؛ فقط من رسم فنّى حساب فنّى و ریاضیّات را در منزل حلّ مى کردم که آن هم نمى شد رسم را در بین راه کشید، و لکن در قم روزى ده ساعت مطالعه مى کردم، و باز هم مى گفتم: خدایا اى کاش به من یک وقت بیشترى مى دادى و شبانه روز را قدرى امتداد مى دادى تا ما آنطور که میل داریم بتوانیم به کارها و نوشتجات و دروسمان برسیم. تا اینکه الحمد لله و له الشکر کارمان در قم تمام شد من هنگامى که از قم حرکت کردم براى نجف اشرف بعضى از اساتید ما نظر مى دادند که من مجتهدم. بسیارى از دوستان به من نظر خاصّى داشتند و پیوسته با این نظر با ما مواجه بودند. مرحوم آیة الله شیخ محمّد صدوقى یزدى رحمة الله علیه که چه آدم شریف و خوبى بود، یک روز آمد حجره ما و گفت: من امروز فقط آمده ام این را به تو بگویم که جنابعالى مجبورى و موظّفى و خلاصه متعهّدى از طرف پروردگار که به نجف بروى و حدّاقل شش سال طهران نیائى.
بسیارى از رفقا هم اصرار زیادى بر کارهاى ما داشتند که بالاخره ما هم مشرّف شدیم به نجف اشرف. و در نجف اشرف هم مجموع ماندمان هفت سال شد که در این مدّت بحثهاى ولایت فقیه و بحثهاى اجتهادى و مسائل گوناگون پیش آمد. و من رساله اى درباره وجوب عینى تعیینى نماز جمعه در نجف نوشتم که الآن موجود است. و بحثهاى ولائى ولایت فقیه و أمثال آن یک بحثهائى است مخصوص طلبه ها تا اینکه بالاخره براى ما خوب ملموس و مشهود شد که خداوند براى عالَم ولىّ و صاحب اختیارى معیّن نموده است و این دستگاه هاى ظلم و جور به هیچ وجه من الوجوه داراى اعتبار نیست و سندیّت ندارد و خداوند براى ما راهى تعیین نموده و منهاجى معیّن کرده است که ما باید خودمان را به آنها برسانیم.
منبع: وظیفه فرد مسلمان در حکومت اسلام، ص: 9 تا 15 یکشنبه 94/10/20 .:. 9:3 عصر .:. خادمة الزهراء
نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
||
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|