سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلام ناب اسلامی
ثامن تم
طراح قالب
ثامن تـــم

پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله و سلم» هنگامی که به دنیا آمد، پدرش ازدنیا رفته بود، و جدش عبدالمطلب از او سرپرستی کرد، وقتی که به شش سالگی رسید مادرش از دنیا رفت. و وقتی هشت ساله شد،جدش عبدالمطلب نیز ازدنیا رفت.

 

هنگـامیکـه حضـرت محمـد«صلی الله علیه و آله و سلم» متولـدشـد، در آن زمـان رسـم بـودکـه زنهـا از اطراف مکـه به مکه می آمدنـد تـاکـودک شیرخواری را پیـدا کننـد و بـا خود ببرنـد و به او شـیر بدهنـد و در برابر آن از صاحب کودک مزدی دریافت نماینـد و به این وسـیله زنـدگی خود را تاءمین نماینـد.

 

یکی از بانوان پاک و مهربان به نام حلیمه سـعدیه که ازخانواده بادیه نشـین و دامـدار بود ، به مکه برای همین کار آمـده بود . ولی کودکی در مکه نیافت و ناامیـد به سوی خانه اش باز میگشت ، عبـدالمطلب در راه او را دیدو به اوگفت: ( فرزند نوزادی دارم به او شـیر بده ) .

 

حلیمه بر اساس قراردادی پیشـنهاد عبدالمطلب را پذیرفت و محمد را از او گرفت و بـا خود به سوی بـادیه اش برد.

 

از آن پس محمـد«صلی الله علیه و آله و سلم» در بیابـان در میـان چادرنشـینان بود ، و چهار سال تحت سـرپرستی حلیمه سعـدیه زندگی کرد .

 

حلیمه در این مدت حوادث عجیبی از کودکی محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» دید از آن هنگام که محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» به آنجا رفته بود خیر و برکت همراهش بود زراعتها و دامها و نعمتها ، آنچنان فراوان شدنـدکه سابقه نداشت .

 

در این مدت حلیمه محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» را دو بار یا سه بار به نزد مادرش آورد .سـرانجام حلیمه در سال پنجم با خودگفت:

 

این کودک یک کودک فوق العاده و بی نظیر است میترسم دشـمنان به او آسـیب برساننـداز اینرو تصـمیم گرفت او را به مکه آورده به عبدالمطلب تحویل دهد( 1 ) .

 

حلیمه محمـد«صلی الله علیه و آله و سلم» را بـا خود به سوی مکه آورد نخست کنار کعبه آمـد تا از آنجا به خانه عبـدالمطلب برود ، ناگهان از آسـمان نـدایی شنیـدکه شخصـی به حجرالاسود کعبه خطاب کرد وگفت: ( ای جایگاه قـدس ! امروز صـدهزاران نورخورشـید به تو فروزان می گردد ).

 

حلیمه که شیفته و دلباخته این صدا شده بود با شوق و ترس به هرسو نگاه میکرد تا صاحب را ببیند ولی او را نمیدید، ناگهان متوجه شدکه محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» درکنارش نیست . به هرطرف روی کرد او را ندیدحیران وسرگردان شد.

 

حیرت اندر حیرت آمـد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش

 

حلیمه ، هیجان زده ، با انـدوهی جانکاه دیوانه وار در کوچه های مکه میدوید و به هر درخانه ای سـر میکشید و با ناله جانسوز ،سراغ محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» را میگرفت ، ولی مردم مکه اظهار بی اطلاعی میکردند.

 

آه ،چه پیش آمـد نـاگواری ! گویی حلیمه از بالای کوه به زمین افتـاده بسـیار ، پریشان و غمگین شـد، آنچنان میگریست که گویا زمین و زمان میگریند. در این هنگام ، پیرمردی عصا زنان نزد حلیمه آمد، و علت پریشانی او را پرسید، و حلیمه ماجرا را گفت . پیرمرد ، او را دلداری داد و به اوگفت : هیچ نگران مباش من کسی را ( یعنی بتی را ) میشناسم که اگر او لطف کند،کودک تو پیدا میشود برویم نزد آن بت و از او التماس کنیم. آن پیر عصا بدست حلیمه را نزد بت ( عزی) یا (هبل) برد، و به حلیمه گفت: ( مـا وقتی چیزی گم میکنیم به حضور این بت می آییم، او ما را راهنمایی میکنـد) .

 

آنگاه آن پیر ، آن بت را سـجده کرد ، و از او خواهش نمود ، تاکودک گمشده را پیدا کند

 

به قول مولودی در کتاب مثنوی به بت گفت :

این حلیمه سعدی از امید تو

آمد انـدر ظل شاخ بیـد تو

که از او فرزند طفلی گم شده است

نام آن کودک، محمد آمده است

همین که نام مبارک محمد«صلی الله علیه و آله و سلم» در آنجا به میان آمد، آن بت و همه بتهای دیگر که در کنارش بودند، لرزیدند و سـرنگون شدند.

 

پیرمرد با مشاهده آن حادثه عجیب ، آنچنـان ترسـید که ماننـد برهنه ای در سـرمای یـخبنـدان میلرزیـد.

 

حلیمه همچنان پریشان بود ، و بیاد محمـد«صلی الله علیه و آله و سلم» اشک می ریخت ، و فریـاد میزد : ( ای کودک گمشـده ام کجایی؟ ) پیر مرد ،حلیمه را دلـداری میداد ، و میگفت : این پیش آمـد بی سابقه است ، دوران جدیـدی پیش آمـده ، و براستی عجیب است که با شـنیدن نام محمـد«صلی الله علیه و آله و سلم» بتها واژگون شدند.

در این میان، عبـدالمطلب از گمشـدن محمد«صلی الله علیه و آله و سلم»آگاه شد، در حالیکه بلند بلند گریه میکرد و برسـر و سـینه میزد ،کنار کعبه آمد، و دل بخدا سپرد و عرض کرد : (خدایا ! من کوچکتر از آنم که با تو سـخن بگویم،سجده ها و اشکهایم، ناچیزتر از آناست که از آن نام ببرم ، تو را به آن عنایت خاصـی که به این کودک داری، ما را به حال و محل او آگاه کن! ) ناگهان از درون کعبه نـدایی شنید: ( آرام باش ، هم اکنون به زیارت رخسار آن کودک خواهی رسید) .

عبدالمطلب گفت : او اکنون کجاست ؟

هاتف مکانی را نشـان داد ، عبـدالمطلب به آنجـا رفت ، قریشـیان نیز همراه اوحرکت کردنـد،سـرانجام عبـدالمطلب به وصـال یـار رسـید، و آن کودک را در زیر درختی یافت او را به آغوش گرفت و به خانه خود آورد.2

1- کحل البصر ، ص20 ، سیره حلبیه ،ج1 ،ص81 و 106

2- اقتبـاس از دیوان مثنوی مولوی و، دفترچهارم ،ص347 - این مطلب بـا تفاوت در مجمع البیان،ج10 ، ص506 ، آمـده است


سه شنبه 94/10/8 .:. 3:41 عصر .:. خادمة الزهراء نظرات ()
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 165067